.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۶8→
صبر کن...هول نشو...هوو کجا بود؟چرا چرت میگی؟!!مگه به ارسلان اعتماد نداری؟...آره دارم.به هرکسی بی اعتماد باشم به ارسلان مطمئنم.اون هیچ وقت به من دروغ نمیگه...همون طورکه تاحالا نگفته...مطمئنم دوماه پیش رفت آلمان،اونم برای کار نه خوش گذرونی!!!هیچ دختریم همراهشون نبود...ارسلان و محراب باهم رفتن بدون هیچ سرخری!اصلا اونجا جای سرخر بردن نیست که...آره بابا!...چرا هول میکنی؟ارسلان هیچ وقت به تو دروغ نمیگه...مگه دلتنگیش وندیدی؟ببین چقد عاشقته...امکان نداره بره دنبال یکی دیگه.اون حتی از خودتم عاشق تره...
لبخندی روی لبم نشست...نفس عمیقی دیگه ای کشیدم وسعی کردم ذهنم واز همه فکرای بد خالی کنم.
باید تمام توهمات وفانتزیای مزخرفم وبفرستم اون ته مهای ذهنم...باید به چیزای خوب فکرکنم.حتما اون دختر،یکی از کارمندای ایرانی مقیم آلمان بوده که خیلی با ارسلان احساس راحتی می کنه ولونده!
آره این جور دخترا که حیا ندارن...لابد چشمش ارسی وگرفته و از روی علاقه عزیزم عزیزم می کنه!منم احتمالا توهم زدم که فکرکردم صداش آشناست.آره بابا!من چه آشنایتی با همچین دختری دارم؟...حتما یکی از کارمندای شرکت آقای محتشمه...بذار به موقعش حسابش ومی رسم!...ارسلان که برگشت باید بهش بگم از این دختره خوشم نیومد...اصلا چه معنی میده یه دختر به پسرصاحب دار علاقه مند بشه؟!!چشماش واز کاسه درمیارم بره سمت ارسلان من...غلط کرده!مگه شهر هرته!؟؟!!!
از بابت ارسلان که کاملا مطمئنم...محل سگم به اینجور دخترا نمیده ولی کار از محکم کاری عیب نمیکنه...پس فردا که برگشت باهاش حرف میزنم تا یه جوری حساب این دختره رو بذاره کف دستش!!!!
سری به علامت تایید تکون دادم وتوی دلم خبیثانه به اون دختر بدبخت خندیدم...توهمین فکرا بودم که تقه ای به در اتاق خورد ودر باز شد.رضا سرش واز لای در کرد تو اتاق وشاد وسرزنده گفت:خانوم مهندس،دارنده پایان نامه برتر بفرمایید سر میز شام که روده بزرگه کوچیکه رو خورد!
گوشی وگذاشتم روی میز وبه سمت در رفتم...چشمکی بهش زدم وشیطون گفتم:شما امر بفرمایید برادر گرام!...بریم...بریم که شام خوش مزه مامان گلمون وبزنیم تو رگ!
و به همراه رضا از اتاق خارج شدیم وبه سمت آشپزخونه رفتیم...
دو هفته بیشتر نیست عروسی کرده ولی ۱۰ روزش وشام خونه ما بوده و۵ روزشم ناهار!غلط کردم اگه گفتم دلم براش تنگ میشه...همش اینجا پلاسه...انقدم پایان نامه برتر،پایان نامه برتر کرد که هممون روانی شدیم!!!
رضا بیشتر از من ذوق مرگ شده...انگار پایان نامه خودش بوده!!!
نگاهی به چهره شادش انداختم...لبخندی روی لبم نشست.
خیلی خوبه که رضا انقدر خوشحاله...خوشحال دیدن تنها برادرم که از جونمم واسم عزیزتره،آرامش بخشه!!!
رضا مثل سابق شاد وسرحاله...حال پانیذم خوبه ورضایت وخوشحالی تو چهره اش موج میزنه...باباومامانم خوشحالن...وهمین طور من...منتهی اگه ارسلان برگرده من خوشحال ترم میشم!!!تا دوروز دیگه خوشبخت ترین آدم روی زمین خواهم بود...درکنار یه خونواده مهربون،به همراه یه گودزیلای تک که باتمام وجود عاشقشم و می دونم که عاشقمه!!!و مطمئنا بین این عشق دوطرفه هیچ سرخری وجود نداره...من به ارسلان اعتماد دارم.
لبخندم وپررنگ تر کردم و وارد آشپزخونه شدم.
نگاهی به چهره های خندون اعضای خونواده ام انداختم...مامان...بابا...پانیذ.
نیشم به اندازه عرض صورتم باز شد وشاد وسرخوش گفتم:به به به!!!سلام به خونواده گرم ومنسجم وعاطفی...
مکثی کردم...بویی به مشامم خورده بود.بینیم وچینی دادم وباخوشحالی بوکشیدم...
- وااااای ببین چه بویی میاد... آخ که من میمیرم برای این دست پختت مامان خانومی گل!!!!!
**********
لبخندی روی لبم نشست...نفس عمیقی دیگه ای کشیدم وسعی کردم ذهنم واز همه فکرای بد خالی کنم.
باید تمام توهمات وفانتزیای مزخرفم وبفرستم اون ته مهای ذهنم...باید به چیزای خوب فکرکنم.حتما اون دختر،یکی از کارمندای ایرانی مقیم آلمان بوده که خیلی با ارسلان احساس راحتی می کنه ولونده!
آره این جور دخترا که حیا ندارن...لابد چشمش ارسی وگرفته و از روی علاقه عزیزم عزیزم می کنه!منم احتمالا توهم زدم که فکرکردم صداش آشناست.آره بابا!من چه آشنایتی با همچین دختری دارم؟...حتما یکی از کارمندای شرکت آقای محتشمه...بذار به موقعش حسابش ومی رسم!...ارسلان که برگشت باید بهش بگم از این دختره خوشم نیومد...اصلا چه معنی میده یه دختر به پسرصاحب دار علاقه مند بشه؟!!چشماش واز کاسه درمیارم بره سمت ارسلان من...غلط کرده!مگه شهر هرته!؟؟!!!
از بابت ارسلان که کاملا مطمئنم...محل سگم به اینجور دخترا نمیده ولی کار از محکم کاری عیب نمیکنه...پس فردا که برگشت باهاش حرف میزنم تا یه جوری حساب این دختره رو بذاره کف دستش!!!!
سری به علامت تایید تکون دادم وتوی دلم خبیثانه به اون دختر بدبخت خندیدم...توهمین فکرا بودم که تقه ای به در اتاق خورد ودر باز شد.رضا سرش واز لای در کرد تو اتاق وشاد وسرزنده گفت:خانوم مهندس،دارنده پایان نامه برتر بفرمایید سر میز شام که روده بزرگه کوچیکه رو خورد!
گوشی وگذاشتم روی میز وبه سمت در رفتم...چشمکی بهش زدم وشیطون گفتم:شما امر بفرمایید برادر گرام!...بریم...بریم که شام خوش مزه مامان گلمون وبزنیم تو رگ!
و به همراه رضا از اتاق خارج شدیم وبه سمت آشپزخونه رفتیم...
دو هفته بیشتر نیست عروسی کرده ولی ۱۰ روزش وشام خونه ما بوده و۵ روزشم ناهار!غلط کردم اگه گفتم دلم براش تنگ میشه...همش اینجا پلاسه...انقدم پایان نامه برتر،پایان نامه برتر کرد که هممون روانی شدیم!!!
رضا بیشتر از من ذوق مرگ شده...انگار پایان نامه خودش بوده!!!
نگاهی به چهره شادش انداختم...لبخندی روی لبم نشست.
خیلی خوبه که رضا انقدر خوشحاله...خوشحال دیدن تنها برادرم که از جونمم واسم عزیزتره،آرامش بخشه!!!
رضا مثل سابق شاد وسرحاله...حال پانیذم خوبه ورضایت وخوشحالی تو چهره اش موج میزنه...باباومامانم خوشحالن...وهمین طور من...منتهی اگه ارسلان برگرده من خوشحال ترم میشم!!!تا دوروز دیگه خوشبخت ترین آدم روی زمین خواهم بود...درکنار یه خونواده مهربون،به همراه یه گودزیلای تک که باتمام وجود عاشقشم و می دونم که عاشقمه!!!و مطمئنا بین این عشق دوطرفه هیچ سرخری وجود نداره...من به ارسلان اعتماد دارم.
لبخندم وپررنگ تر کردم و وارد آشپزخونه شدم.
نگاهی به چهره های خندون اعضای خونواده ام انداختم...مامان...بابا...پانیذ.
نیشم به اندازه عرض صورتم باز شد وشاد وسرخوش گفتم:به به به!!!سلام به خونواده گرم ومنسجم وعاطفی...
مکثی کردم...بویی به مشامم خورده بود.بینیم وچینی دادم وباخوشحالی بوکشیدم...
- وااااای ببین چه بویی میاد... آخ که من میمیرم برای این دست پختت مامان خانومی گل!!!!!
**********
۸.۳k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.